۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

سایه ها

دورو بر من پر از سایه،سایه های ترسناک،سایه های وحشتناک،سایه های دردآور...
هر شب من با کابوس می گذره،منی که هر شبم بوی بهشت می داد.
نمی دونم چی شده منو،خودم رو کجا جا گذاشتم.
فکر کنم خودم رو تویه چشای تو جا گذاشتم.راستش خودم کی ام.یکی منو پیدا کنه دست خودم بده،آخه با خودم یک دنیا حرف دارم.دلم واسه خودم تنگ شده.....
بغض،بغض که می گن اینه؟
احساس خفگی عجیب!سوزش عجیبی تویه گلومه...
شاید این همون بغضه؟که هنوز نشکسته،پس چرا چشام خیسه ...
این اشکا از کجا پیداشون شد.
یعنی این سایه ها هم فهمیدن که تو نیستی؟ در کنارم.در کنار غم هایم،در کنار اشک هایم.
آسمونم داره گریه می کنه.
خاطراتم رو زیر بارون غسل می دم.خاطرات پاک منو تو...خاطراتی که باخنده های تو شروع شد و با گریه های من تموم شد.
یعنی آسمون هم می تونه بغض کنه مثل من!
یعنی آسمون هم دلش می گیره مثل من!
نه آسمون بغض نمی کنه فقط می باره تو دل ما؟
حیرونم،گیجم،خداجون اگه می دونستم که منو این همه به هوا وابسته می کنی؟از همون روز اول نفس نمی کشیدم که وس وسه سیب خوردن منو به این دنیا برسونه.....
سایه های مرگ
ح.خاوری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر