۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

انتظار!

صبح،
ظهر،
شب،
غذای این روح من شده دلتنگی
انتظار هم عجب فصل سختیه
خیلی سخته که کنار پنجره منتظر برگشتن عزیزت باشی
همانند یعقوب چشمانم سفید شدند،
و بعد از سالها
همانند زلیخا پیر شدم
اما
هنوزم که هنوزه چشمانم رو به خیابوناست،با اینکه نمی تونم ببینم
اما بوی تن تو رو خوب یادمه
باور دارم هنوز
که میایی

و من منتظر آمدنت هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر